رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
نرم شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به نرم شدن شود. - نرم گشتن سر، رام شدن. به راه آمدن: تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگ جوی. فردوسی. - نرم گشتن گردن، رام شدن. مطیع شدن: همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دل ها پر از خون گرم. فردوسی
نرم شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به نرم شدن شود. - نرم گشتن سر، رام شدن. به راه آمدن: تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگ جوی. فردوسی. - نرم گشتن گردن، رام شدن. مطیع شدن: همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دل ها پر از خون گرم. فردوسی
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک